جدول جو
جدول جو

معنی رز دنه - جستجوی لغت در جدول جو

رز دنه
خرده برنج
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رزنده
تصویر رزنده
رنگ کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از از بنه
تصویر از بنه
ازبن، از بیخ، از ریشه، از اصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزیدن
تصویر رزیدن
رنگ کردن جامه و پارچه، رنگ کردن، رنگرزی کردن، برای مثال به ار در خم می فروشی خزم / چو می جامه ای را به خون می رزم (نظامی۶ - ۱۱۶۶)، برآن کس که جانش به آهن گزم / بسی جامه ها در سکاهن رزم (نظامی۵ - ۷۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزیده
تصویر رزیده
رنگ شده
فرهنگ فارسی عمید
(رَ دَ / دِ)
رنگ شده و لکه شده. (ناظم الاطباء). رنگ کرده. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(رِ نَ)
جای گرد آمدن آب. ج، رزان. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ نَ)
گیاهی است که آن را صره کیک گویند. (شعوری ج 2 ورق 305)
لغت نامه دهخدا
(تَ کاف ف)
صاحب وقار گردیدن. (از اقرب الموارد). بردبار و صاحب وقار گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). باآرام شدن. (مصادر اللغۀ زوزنی). آهسته شدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
آهستگی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 51). وقار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رزانت. رجوع به رزانت شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ رِ)
دهی از دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 107 تن. آب آنجا از چشمه. محصولات عمده آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درنگ کردن. تأخیر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). همان رهدله است که لام به نون قلب شده است. (از نشوءاللغه صص 51- 52) ، گرد شدن در رفتن. (از اقرب الموارد). گرد شدن در رفتن بازماندن. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ نَ)
رهدنه. رهدن. (منتهی الارب). به معنی اخیر رهدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرغی است. (مهذب الاسماء). رجوع به رهدن شود
لغت نامه دهخدا
(رُ دُ نَ)
رهدنه به معانی رهدن. (منتهی الارب). به معنی اخیر رهدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) رجوع به رهدن و رهدنه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مانده گردیدن: رودن رودنه، مانده گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مانده و کوفته گردیدن مرد. (از اقرب الموارد). خسته شدن
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ دَ / دِ)
رنگ کننده و رنگرز و صباغ. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رنگ کننده. (انجمن آرا) ، لکه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
رنگ کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ خطی) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (فرهنگ اوبهی). رنگرزی کردن. (یادداشت مؤلف) : آفتابت طباخی می کند و ماهت صباغی می کند، این می پزد و آن می رزد تا کار تو ببرگ و مهیا باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 313).
بدو داد جامه که ای رنگرز
تو این را به رنگ رخ من برز.
وطواط.
سر انگشت می رزد بی بی
بر من انگشت می گزد بی بی
از پی یک نشان دوم جامه
لاجوردی همی رزد بی بی.
خاقانی.
بر آنکس که جانش به آهن گزم
بسی جامه ها در سکاهن رزم.
نظامی (از آنندراج).
فلکها که چون لاجوردی خزند
همه جامۀ لاجوردی رزند.
نظامی.
به ار در خم می فروشد خزم
چو می جامه ای را به خون می رزم.
نظامی.
هر نگاری که زر بود بدنش
لاجوردی رزند پیرهنش.
نظامی.
چون مگس بر سیه سپید خزند
هر دو را رنگ بر خلاف رزند.
نظامی.
جامه گه ازرق کنی گاهی سیاه
جامه خود دانی تو مردم را مرز.
اوحدی.
- ازرق رز، کبودرنگ:
پر ازمیوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیه کار و ازرق رزند.
(بوستان).
- رنگرز، صباغ. که رنگ کند. که رنگ کاری پیشه سازد. که صباغی حرفه کند:
بدو داد جامه که ای رنگرز
تو این را برنگ رخ من برز.
وطواط.
، حنا بستن خصوصاً. و رجوع به رنگرز شود. (لغت محلی شوشتر) ، لکه کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
مانده و کوفته شده و آزردۀ راه. (ناظم الاطباء) (از برهان). کوفته و آزرده و مانده. (از شعوری ج 2 ص 15). پنهان مانده و کوفته و آزرده. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ نَ / نِ)
نام جایی به بخارا و در نسبت بدان زندنی و زندنیجی گویند و جامه های زندنیجی منسوب بدانجا است. (ابن سمعانی از تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ده بزرگی است از دیهای بخارا به ماوراءالنهر که فاصله اش با بخارا چهار فرسنگ و در سمت شمال شهر واقع است. (از معجم البلدان). نام دهی به بخارا و من گمان می کنم جامۀ زندنیچی منسوب به این ده است و این نسبت مانند نسبت به انزلی است که انزلیچی گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دهی است به بخارا و از آن ده است ابوحامد احمد بن موسی و محمد بن سعید که محدثانند و محمد بن محمد که مقری ماوراءالنهر است و محمد بن احمد بن عازم. (منتهی الارب). قریه ای بزرگ از قرای بخارا به ماوراءالنهر و منسوب بدان در عربی زندنیجی است. (فرهنگ فارسی معین). کندزی بزرگ دارد و بازار بسیار و مسجد جامع هر آدینه آنجا نماز گذارند و بازار کنند و آنچه از وی خیزد آن را زندنیجی گویند که کرباس باشد، یعنی از دیه زندنه، هم نیکو باشد و هم بسیار بود و از آن کرباس به بسیاردیهای بخارا بافند و آن را هم زندنیجی گویند، از بهر آنکه اول بدین دیه پدید آمده است و از آن کرباس به همه ولایتها برند چون عراق و فارس و کرمان و هندوستان و غیر آن و همه بزرگان و پادشاهان از آن جامه سازند و به قیمت دیبا بخرند. (تاریخ بخارا ص 17 و 18). رجوع به همین کتاب، زندپیچی، زندنی و زندنیجی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
دهی از دهستان کیفان بخش حومه شهرستان بجنورد. سکنۀ آن 105 تن. آب آنجا از چشمه. محصولات عمده آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ دَ / دِ)
جنگنده. که رزم کند. جنگ کننده. رزم کننده. (یادداشت مؤلف). که بجنگد. که جنگ کند. که نبرد کند
لغت نامه دهخدا
تصویری از از بنه
تصویر از بنه
اص از اصل از بن
فرهنگ لغت هوشیار
سخت بیخی سخت بیخی درخت از باد است گنج پرزر ملک آباد است (سنائی حدیقه)، بردباری، سنگینی آهستگی، گرانباری گرانمایگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزنده
تصویر رزنده
آنکه پارچه لباس نخ و غیره را رنگ کند صباغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزیدن
تصویر رزیدن
رنگ کردن، رنگرزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزنه
تصویر رزنه
آبگیر پشته آبگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزیدن
تصویر رزیدن
((رَ دَ))
رنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزیدنت
تصویر رزیدنت
((رِ دِ))
پزشکی که مشغول گذراندن دوره تخصصی است، دستیار
فرهنگ فارسی معین
پیکارجو، تکاور، جنگاور، جنگجو، جنگنده، چریک، مبارز، مجاهد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پای بند، بند و کتل
فرهنگ گویش مازندرانی
دره ای که در کنار دژی در حومه آلاشت واقع است، از توابع دهستان
فرهنگ گویش مازندرانی